Sunday, December 20, 2009

رفتار با حیوانات


گاندی: فرهنگ یک ملت را از طرز رفتارش با حیوانات قضاوت کنید

Thursday, December 3, 2009

تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت




تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت
شبنمی غمزده از گوشه چشمان من آویخت
دوری بین من و تو دوری ما هی و دریاست
دوری بین من و تو دوری ماه و تماشاست
اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره
ولی افسوس به نخواستن دلم اروم نمیگیره
.


Wednesday, November 4, 2009

خرم آن روز...



خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

Thursday, October 29, 2009

آدم ها


شروان : آدم‌ها حال به هم زنند !

Friday, October 9, 2009

سعدی



شنیدم گوسفندی را بزرگی

رهانید از دهان و چنگ گرگی؛

شبانگه کارد بر حلقش بمالید،

روان گوسفند از وی بنالید :

گر از چنگال گرگم در ربودی؛

بدیدم عاقبت گرگم تو بودی!

Leonard Cohen




Dance me to the end of love

Tuesday, September 8, 2009

ای ساربان آهسته ران

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود
با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود
باز آی و بر چشمم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود
سعدی

Saturday, August 1, 2009

اختلاف


اینجا تهرانه یعنی شهریکه

هرچی که توش می بینی باعثه تحریکه

تحریکه روحت تا تو آشغال دونی

می فهمی تو هم آدم نیستی یه آشغال بودی

اینجا همه گرگن می خوای باشی مثه بره

بذار چش و گوش تومن باز کنم یه ذره

اینجا تهرانه لعنتی شوخی نیستش

خبری از گل بستنی چوبی نیستش

اینجا جنگله بخور تا خورده نشی

اینجا نصف عقده ایند نصف وحشی

اختلاف طبقاتی اینجا بی داد می کنه

روح مردم زخمی و بیمار می کنه

همه کنار همن , فقیرا مایه دار خفن , تو تاکسی همه می خوان کرایه ندن

حقیقت روشنه خودتو به اون راه نزن

روشنترش می کنم پس بمون جا نزن

خدا پاشو من چند سالی باهات حرف دارم

خدا پاشو پاشو زود نشو ناراحت از کارم

کجاهاشو دیدی تازه اول کارم

خدا پاشو من یه آشغالم باهات حرف دارم

نمکی با چرخش کنار یه بنزه ,هیکل و چرخش با هم کرایه بنزه!

من و تو و اون بودیم از یه قطره

حالا ببین فاصله ی ماها چقدره

دلیل چرخش زمین نیست جاذبه , پوله که زمین رو می چرخونه جالبه

این روزا اول پوله بعد خدا , همه رعیت ارباب کدخدا

بچه می خواد با یتیمی بازی کنه , بابا نمیذاره ,یتیم لباسش کثیفه چون فقط یکی داره

همه آگاهیم از این بلایا

حتی فرشته هم نمیاد این ورا تا , نشیم فنا با , همین بلایا

اما کمک نخواستیم اشک بریزه کافیه

همین برا ما آدم مریض حرفام درک کرد

تموم نکردم حرفامو , خدا برگرد

خدا پاشو من چند سالی باهات حرف دارم , خدا پاشو پاشو زود نشو ناراحت از کارم

کجاهاشو دیدی تازه اول کارم ,خدا پاشو من یه آشغالم باهات حرف دارم

تا حالا شده عاشق دختر بشی , می خوام حرف بزنم رک تر بشین

پیشه خودت می گی اینه عشق تاریخی , اما دافت با یه بچه مایه داره خواب دیدی

خیره یادت باشه غیره ,خودت بزن قیده , هر چی آدم به کنارم میبینی چون نیره

یکی امثال تو سوار ماشینه ,خدا بهت پوز خند میزنه

می کنی با کینه دعا که من هم می خوام مایه دار بشم عقده رو کنم ترکش

دعا نکن بی اثره نمیکنن در کش

می خوای بخوابی تو بیداری کابوس ببین , بیا با هم به این دنیا فحش ناموس بدیم

باید کور باشی نبینی فقر و هرجا , کنار خیابون نبینی فقر و فحشا

خدا بیدار شو یه آ شغال باهات حرف داره , نکنه تو هم به فکر اینی که چی صرف داره!

خدا پاشو من چند سالی باهات حرف دارم , خدا پاشو پاشو زود نشو ناراحت از کارم ,کجاهاشو دیدی تازه اول کارم

خدا پاشو من یه آشغالم باهات حرف دارم

اینه فرق ما تویه اجتماع

Friday, July 10, 2009

زهره


رختخواب مرا مستانه بنداز


توپيچ پيچ ره ميخانه بنداز


عزيزم سوزنه دست تو بودوم


ميون پنجه و شصت تو بودوم


نازنينم مه جبينم


بخوابم بلكه در خوابم ببينم


ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من


دور از چشم رقيبان در كنار من


حالي و خاليست جايت اي نگار من


در شام تار من آخر كجايي زهره


ياد داري زهره آن روزي كه در صحرا


دست اندر دست هم گردش كنان تنه


اراه مي رفتيم و در بين شقايقها


بود عالم ما را لطف و صفايي زهره


چون يقين كردي كه در عشقت گرفتارم


سخت گشتي از من و كردي چنين خوارم


خود نكردي ز اكراهت نازنين يارم


من همچو تو دارم آخر خدايي زهره


بود هنگامه غروب آن روز افق زيبا


ايستاديم از براي ديدنش آنجا


تكيه تا بر سينه ام دادي سر خود را


گفتيم و گفتنها بس رازهايي زهره

Thursday, July 9, 2009

سفر به خير

به کجا چنين شتابان ؟

گَوَن از نسيم پرسيد

- دل من گرفته ز اين جا

هوس سفر نداري ؟

ز غبار اين بيابان ؟

- همه آرزويم ، اما

چه کنم که بسته پايم...

- به کجا چنين شتابان ؟

- به هر کجا که باشد ، به جز اين سرا ، سرايم .

- سفرت به خير اما ، تو و دوستي ، خدا را

چو از اين کوير وحشت به سلامت گذشتي ،

به شکوفه ها ، به باران ،

برسان سلام مارا .



دکتر شفيعي کدکني

تهران - 1347

Wednesday, June 17, 2009

شاملو


شاملو:

عيب کار اينجاست که من

'' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايدباشم '' اشتباه مي کنم ،

خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،

درحاليکه آنچه هستم نبايد باشم

به خاطر داشته باشیم که :

عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.

راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .

نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .

سخن گفتن سهل است گوش کردن راتمرین کنیم.

طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم.

زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم .

دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم .

ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم.

رسیدن به آرزوها آسان است راه سختتر را نرويم

Sunday, June 14, 2009

درد

درد را از هر طرف بنويسي همان درد است
مثل درد من مثل درد تو
مثل درد همسايه که دلش گرفته است و
چراغ خانه اش را خاموش کرده است .
من به روشني بد نکرده ام که تو آفتاب کوچه مرا شکسته اي
و قلبم را به رنج آلوده اي و زخم خنجر بر پشت من نهاده اي
من و تو غباری بیش نیستیم در این ویرانسرا....
یادت باشد

منزلی در دوردست

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

آدمی: آه و دمی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند
به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد، انجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی
آغوش باز کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

هيشكى

هيشكى منو دوس نداره
هيشكى به من توجه نمى كنه
هيشكى به من ميوه نمى ده
هيشكى شيرينى و نوشابه تعارف نمى كنه
هيشكى به جوك هام گوش نمى ده, نمى خنده
هيشكى تو دعوا به كمكم نمى اد
هيشكى دلش برام تنگ نمى شه
هيشكى برام گريه نمى كنه
هيشكى نمى دونه چه ادم جالبى ام
حالا اگه از من بپرسى بهترين دوستت كيه
فورا" مى گم هيشكى
اما ديشب حسابى ترسيدم
بيدار شدم ديدم هيشكى دورو برم نيس
صداش زدم دستمو به طرفش دراز كردم به همانجائى كه هميشه بود
همه جاى خونه رو همه ى گوشه هاشو دنبالش گشتم
اما همه جا كسى رو ديدم
انقدر گشتم تا خسته شدم.
حالا ديگه نزديكه صبحه
حتم دارم كه ديگه هيشكى رفته
شل سيلور استاي

کورش یغمایی

تو رگ خشک درختا ٬
درد پاییز می گیره
بارون نم نمک آروم٬
روی جالیز می گیره
دیگه سبزی نمی مونه٬
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمی رقصن٬
رقص پاییز پر درده
گرمی دستای من کم شده ٬دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن٬ باد پاییز سرده
آفتاب تنبل پاییز دیگه قلبش سرده٬
بازی ابرا با خورشید منو آروم کرده

گاو


وگاو ماده در هنگام نشخوار ,دير زمانى را كه با خانواده كشاورز گذرانده بود بياد مى آورد,چه زمستانها وچه تابستانهاى سختى بود! دلش براى زن كشاورز مى سوخت كه چند وقتى بود در بستر بيمارى بسر ميبرد,
چقدر دلش براى نوازشهاى آن زن تنگ شده بود
ناگهان لحظه اى نشخوار كردن را قطع كرد و ياد گوساله نازنينش افتاد كه بعد از عروسى پسر كشاورز ديگر هرگز اورا نديده بود ولى خوشبختانه او گاو است و حافظه كوتاه مدتى دارد و بامزاحم شدن مگس سمجى كه پشت گوشش را به خارش انداخته بود رشته افكارش پاره شد
به نشخوار كردن ادامه داد كه به طور اتفاقى چشمش به گاوآهن گوشه طويله افتاد ,با ديدن گاو آهن شخم زدنهاى طاقت فرسا را بياد آورد كه خستگيش كمرشكن بود!چقدر براى اين خانواده زحمت كشيده بود ,بگذريم از اينكه از شير خودش ,چشمه وجودش ,آن خانواده را سير كرده بودو گاهى حتى شير كافى براى گوساله خودش هم نمى ماند
اما امروز نگاه كشاورز و خانواده اش متفاوت بود,گاو برقى از نگاه انها ميخواند كه لرزه به اندامش مى انداخت.اواسط روز بود كه كشاورز به طويله آمد و دستى بر سر گاو پركار و وفادارش انداخت وبعد او را بيرون برد , ولى اينبار بجاى مزرعه ,او را به كنار چشمه هدايت كرد
گاو كه سيراب شد سرش را بالا برد وديد كه چند نفر به همراه كشاورز به دورش حلقه زده اند و يك نفر چاقو بر ساطور ميكشد . ناگهان آن چند نفر جلو آمدند و گاو ديد كه با يك فشار ناگهانى وهمگانى نقش بر زمين شده است , همانطور كه به پهلو افتاده بود نگاه پر از پرسشى به كشاورز انداخت و شرمندگى را از چشمانش خواند ! آن مرد چاقو بدست با گفتن چند كلمه چاقوى تيزش را بر گردن گاو كشيد و خون سرخ رنگ به هر سو جارى شد.گاو اما سوزش وحشتناكى را در گلويش احساس كرد وخواست براى ابراز درد (ما ما)كند ولى حنجرهاش پاره شده بود , خواست پاهايش را تكان دهد ولى پاهايش را در دستان محكم افرادى يافت كه انگار ميخواستند كشتى بگيرند
گاو ديگر احساس درد نميكرد بلكه حس عجيبى به سراغش آمده بود ,در افق گوساله نازنينش را ميديد كه به طرفش ميدويد
آن روز كشاورز بس از تقسيم گوشت قربانى از همه خواست كه براى سلامتى زنش دعا كنند وسپس به خانه برگشت و پوست دباغى شده گاو را به كنار پوست گوساله انداخت تا نشيمنگاهش دو چندان گرم و نرم شود كه ناگهان صداى ضجه دخترش را شنيد كه فرياد ميزد
مــــــــــامــــــــان مـــــــــــــرد
بارزان ساعت 1:30 بامداد 2007-12-01
the cow
And while the naive cow was chewing her cud, she remembered the long time that she had been living with the farmer family. What a difficult summer and winter she had with them!
She felt pity for farmer’s wife who had been sick for a long time. How she had missed her patting.
All of a sudden, she stopped chewing for a while and remembered her pretty calf which she hadn’t seen him since farmer’s son wedding. But thank God she was a cow, and cows usually have an absent-mind. Her mind drifted off by a bothering and annoying mosquito.
She continued to chew her cud when she suddenly looked at the barn’s ploughshare. She stared for a while and went on dreaming. The ploughshare reminded her of hard and tiresome ploughs which she had done for farmer. How she had tired herself for the sake of this family. Let’s not forget that she had also given this family milk so that they would enjoy their life more. She even did not have enough milk for her calf sometimes!
But today the way farmer looked at the cow was different. You could read from his eyes that his was pleased. The cow noticed the way he was looking at her which was the sign of a dangerous incident. It was the middle of the day when the farmer came to the barn and touched his faithful and hard-working cow gently. He took the cow out of the barn, but this time they went towards the spring instead of the farm.
After the cow drunk enough water, she looked around and found herself between several people who she had seen when the farmer took her calf in his son’s wedding. They had surrounded her. One of them had a big, sharp and scary cleaver in his hands. They came closer and closer, and they pushed the cow very harshly. After a few seconds the cow fell over. She was on that position when she looked at the farmer’s eyes. She found a cruel but remorseful human in front of her big and surprised eyes. She looked around and moaned pitifully. She knew what is going to happen. After saying some weird words the man, who had a cleaver in his hands, slashed the cleaver and slit the cow’s throat open. Blood was every where, and it was as red as sunset color. She wanted to moan, but she couldn’t. She wanted to run away but the cruel people had grabbed her feet tightly. The miserable cow felt a very painful pain. After a while the cow didn’t feel anything any longer. She had a strange feeling as she is becoming a lot younger. In the horizon, she saw her little, lovely and sweet calf which was coming to her. …
That day the farmer spread out the sacrificial meat and wanted everyone to pray for his wife. Then he came back home and put the cow’s tanned skin beside the calf skin so that he could have a warmer place to sit. He was relaxed after a hard day when out of the blue his daughter came out of the house and cried:
“Mom is dead.”
translated by ma dear brother 'kamran' from persian into english

Saturday, June 13, 2009

tolerance !

سرچشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گرفتن به پیل

Tuesday, May 26, 2009

جبر جغرافیائی


یک روز از خواب پا میشی

میبینی رفتی به باد...

هیچکس دورو ورت نیست

همه رو بردی ز یاد...

چند تا موی دیگه ات سفید شد

ای مرد بی اساس...

جشن تولد تو باز مجلس عزاست...

بریدی از اساس...

قوز پشتت بیشتر شد

شونه هات افتاده تر...

پیرامونتو ببین با دقت...

می سوزن خشک و تر...

می سوزن خشک و تر...

اینکه زاده آسیائی رو می گن جبر جغرافیائی...

اینکه لنگ در هوائی

صبحونت شده سیگار و چائی...

ای عرش کبریائی چیه پس تو سرت...

کی با ما راه میائی جون مادرت...

اینکه دستاتو روی سر میذارن...

اینکه باهات هیچ کاری ندارن...

اینکه تو بازیشون راهت نمیدن...

اینکه سر به سرت میذارن...

Thursday, May 14, 2009

من مست و تو دیوانه


من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه؟/صد بار تو را گفتم ، کم خور دو سه پیمانه
درشهر، یکی کس را، هشـیار نمی بینم/هر یک بتر از دیـگر ، شوریـده و دیــوانه
جـانـا به خـرابات آی ، تا لــذّت جــان بینی/جان را چه خوشی باشد؟ بی صحبت جانانه
ای لـولی بربط زن، تو مست تری یا مـن؟/ای پیش چو تو مسـتی ، افسـون من افسانه
از خانه بـرون رفتم ، مستیــم به پیش آمد/در هر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه
گفـتم ز کجایـی تـو؟ تســخر زد و گفتا مـن/نیـمیم زتـرکســتان ، نیـمیم ز فـرغــانه
نمیمیم ز آب و گِل ؛ نیمیم ز جــان و دل/نیـمی زلــب دریــا ، نیـمی هـمه دُر دانه
گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم/گفتـا که بـنشناسم ، من خویــش ز بیگانه
من بی سرو دستارم ، در خانه ی خمّارم/یک سینه،سخن دارم زان شرح دهم یا نه؟

خيال ماندن يارفتن


خيال ماندن داري يارفتن فرقي نميکند خيال اينکه در قلبم نباشي به نگاهت راه نده !!!

غم یار


اگر روزی رسد هر سه یکبار

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره دارد

غم یار و غم یار وغم یار

Wednesday, May 13, 2009

ناياب




تو اي ناياب اي ناب


مرا درياب درياب


مرا درياب مستانه


مرا درياب تا خانه


مراقب باش تا بوسه


مرا درياب برشانه

مرا درياب من خوبم


هنوزم آب ميكوبم


هنوزم شعر مي ريسم


هنوزم باد مي روبم

مرا درياب تا باور


مرا درياب تا آخر


مرا درياب تا پارو


مرا درياب تا بندر

تو اي ناياب اي ناب


مرا درياب درياب


منم بي نام بي بام


مرا درياب تا خواب

Tuesday, May 12, 2009

خرد




به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم

Thursday, May 7, 2009

انسانیت

دوست من
مردانگی جوهر است برای اثباتش هیچ نیازی به راست کردن نیست؛ گرنه خر از همه مردتر می بود
و زنانگی لطیف تر و با شکوهتر از آنست که در سینه های بزرگ و باسن خوش ترکیب معنی گردد ؛ور نه گاو چه کم داشت؟
و روابط انسانی فراتر از آنست که در عریانی و بستر خلاصه شود
وعمر آدمی کوتاهتر از آنست که لحظه هایش در رختخواب به اتمام رسد
و سکس تنها در حرارت وشرجی عریانی من و تو نیست,که بدون عشق همان خود ارضایی است
و نه عشق اسارت است نه عاشق اسیر
و آنچه تورا به نام عشق به اسارت می کشاند عادت است
و عشق در همین یک قدمی است
و اگر فرصت عاشقی را از قناری بگیری؛ خواهد مرد!؛
و محبت تنها واژه ای است که در واژه تفسیر نمی شود
و مهربانی هنری است که در هیچ کلاسی درس داده نمی شود
و گذشت تنها نشانه روح است
و معرفت ,تنها,ماندن؛
و چگونه بودن مهمتر از خود" بودن" است
و خوب ماندن دشوارتر از" خوب بودن" است
و تنهایی بزرگترین فرصت تفکر آدمی است
و تردید بزرگترین مانع است
و ترس مرگبارترین حادثه است
و مرگ گاهی زودتر از مردن تو اتفاق خواهد افتاد
و در نا امیدی مرگ تو قبل از آنکه بمیری فرا خواهد رسید
و رفتن همیشه پایان نیست
و حضور همیشه در بودن نیست
و گاهی برای ماندن باید رفت
و آنکه تکیه گاه توست دوست تو نیست
و برای عاشق شدن همیشه قلب لازم نیست
و هرکه قلب دارد عاشق نیست
و عزیزم گفتن هیچ تضمینی برای دوست داشتن نیست
و دوست داشتن ضامن وفاداری نیست
و تاهل در تعهد کامل می شود
و هر متاهلی متعهد نیست!و ایکاش...؛
و سفر بهترین آموزگار است
و دوری همیشه دوستی نیست
و عرض دوستیمان هزار بار با ارزشتر از طول آنست
و انتظار شیرین است
ودیدار کوتاهترین فرصتِ با تو بودن
و اشتیاق در شرجی ِعریانی من و تو شکل نمی گیرد
و مستی تنها در نوشیدن شراب به شور نمی رسد
و بوسیدن ؛مقدس؛
و هیچ چیز از سر اتفاق نیست
و در دنیا بیشتر از کفایت هر کس جا هست
و برای زنده ماندن هیچ نیازی به کشتن همسایه نیست
و جردن تو را به هیچ جا نمی رساند!؛
و با عشق ورزیدن هیچ چیز از آدمی کم نخواهد شد
و عشق را باید تکثیر کرد
و احساس را باید تربیت کرد نه کنترل
و صداقت شجاعت است
و زیبایی افق دید تو است نه آنچه که می بینی
و صمیمیت در بی ادبی نیست
و شرط پایداری هر رابطه ادب است
و غروب پایان غم نیست
و شب تاریک نیست
و روشنایی در دلهای ماست
و دست برای اتحاد است نه مشت شدن
ودل فقط برای دوست داشتن است
و دلی رو که شکوندی دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه
و دروغ و کینه تنها,اسلحه ضعیفترین هاست
و مصلحت سیاستی است برای اسارت
و توهین به شعور دیگران زرنگی نیست
و چشم هیچ کس هرگز دروغ نمی گوید
و اشک همیشه تر نیست
و آدمی در رنج "بزرگ"می شود
و پیله گی ِ ابریشم از آنست که تو مرگش تا پروانه شدن را نبینی
و دوست داشتن بی قید و شزط یک دل صاف و دریایی می خواهد
وچقدرهست که نمی دانم!؛
....و

Sunday, February 15, 2009

سیگار


سیگارو باید با عشق کشید نه اینکه عشقی سیگار بکشی...

Friday, February 13, 2009

دستگیر


همیشه آدم باید دستگیر مردم باشه نه پاگیر!..

Wednesday, February 11, 2009

م.امید


هی فلانی

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که زندگی را

جز برای او وجز با او نمی خواهی !

Monday, February 9, 2009

كوچه



بي تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و درآن خللوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب آيينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به سنگ زدي من رميدم نه گسستم

بازگفتم كه نتو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي دردامناندوه كشيدم

نگسستم نرميدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

Friday, February 6, 2009

جمعه‌


توی قاب خیس این پنجره‌ها


عکسی از جمعه‌ی غم‌گین می‌بینم


چه سياه به تن‌اش رخت عزا


تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم


داره از ابر سیا خون می‌چک


جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


نفس‌ام در نمی‌آد


جمعه‌ها سر نمی‌آد


کاش می‌بستم چشامو


اين ازم بر نمی‌آد


داره از ابر سیا خون می‌چکه


جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


عمر جمعه به هزار سال می‌رسه


جمعه‌ها غم دیگه بی‌داد می‌کنه


آدم از دست خودش خسته می‌شه


با لبای بسته فرياد می‌كنه


داره از ابر سیا خون می‌چکه


جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


جمعه وقت رفتنه


موسم دل‌کندنه


خنجر از پشت می‌زنه


اون كه هم‌راه مه


داره از ابر سیا خون می‌چکه


جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

دوست نداشتن ِ تو


می خواهی باور کن

می خواهی نه

اما

دوست نداشتن ِ تو

از دوست داشتن ات

خیلی سخت تر است

Sunday, February 1, 2009

ساقی


ساقی

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

آه وقتی که توچشمانت

آن جام لبالب از جاندارو را ¨

سوی این تشنه جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

...شعري زيبا از فريدون مشيري

Saturday, January 31, 2009

leon professional



He deals the cards as a meditation
او برای تمدد اعصابش ورق بازی می کند

And those he plays never suspect
افرادی که با او بازی می کنند هرگز به او مشکوک نمی شوند

He doesn't play for the money he wins
او برای پولی که برنده می شود بازی نمی کند

He doesn't play for respect
برای شهرت هم بازی نمی کند
He deals the crads to find the answer
او ورق بازی می کند تا پاسخ سوالش را بیابد

The sacred geometry of chance
هندسه ی مقدس بخت

The hidden loaw of a probable outcome The numbers lead a dance
قانون پنهان نتایج احتمالی شماره ها رقصی را به راه می اندازند

I know that the spades are swords of a soldier
می دانم که "پیک"شمشیر سربازان است

I know that the clubs are weapons of war
می دانم که "گشنیز"سلاح جنگ است

I know that diamonds mean money for this art
می دانم که "خشت"در این هنر به معنای پول است

But that's not the shape of my heart
اما "دل"شکل قلب من نیست

He may play the jack of diamonds
او شاید سرباز "خشت" بازی کند

He may lay the queen of spades
شاید بی بی "پیک" را وسط بیندازد

He may conceal a king in his hand While the memory of it fades
شاید شاهی را در دستش پنهان کند در جایی که خاطره ى آن محو می گردد

I know that the spades are swords of a soldier
می دانم که "پیک"شمشیر سربازان است

I know that the clubs are weapons of war
می دانم که "گشنیز"سلاح جنگ است

I know that diamonds mean money for this art
می دانم که "خشت"در این هنر به معنای پول است

But that's not the shape of my heart
اما "دل"شکل قلب من نیست

And if I told you that I loved you
اگر کفتم که دوستت دارم

You'd maybe think there's something wrong
شاید فکر کردی که حقیقت ندارد

I'm not a man of too many faces
من مردی با چهره های متفاوت نیستم

The mask I wear is one
تنها یک چهره دارم

Those who speak know nothing
کسانی که حرف می زنند چیزی نمی دانند

And find out to their cost
تنها خود را به رخ می کشند

Like those who curse their luck in too many places
همانند کسانی که همه جا به دنبال بخت می گردند

And those who fear are lost
آنان که ترس را به خود راه دهند گمراه شده اند

I know that the spades are swords of a soldier
می دانم که "پیک"شمشیر سربازان است

I know that the clubs are weapons of war
می دانم که "گشنیز"سلاح جنگ است

I know that diamonds mean money for this art
می دانم که "خشت"در این هنر به معنای پول است

But that's not the shape of my heart
اما "دل"شکل قلب من نیست

Wednesday, January 28, 2009

هزارو یک شب من


هوای گریه دارم

تو این شب بی پناه

دنبال تو میگردم

دنبال یه تکیه گاه

دنبال اون دلی که

تنهایی رو میشناسه

دستای عاشق من

لبریز التماسه

هزار و یکشب من

پر از صدای تو بود

گریه هر شب من

فقط برای تو بود


سکوت شیشه ایم رو

صدای تو میشکنه

تو آسمون عشقم

شعر تو پر میزنه

با تو دل سیاهم

به رنگ آسمونه

تو بغض من میشکنن

شعرای عاشقونه

هزار و یکشب من

پر از صدای تو بود

گریه هر شب من

فقط برای تو بود

بارون


تو بارون که رفتی

شبم زیر و رو ش

دیه بغض شکسته

رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی

دل باغچه پژمرد

تمام وجودم

توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون

تو کوچه می باره

دلم غصه داره

دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است

نه رویا قشنگه

دلم بی تو خونه

دلم بی تو تنگه

یه شب زیر بارون

که چشمم به راهه

می بینم که کوچه

پر نور ماهه

تو ماه منی که

تو بارون رسیدی

امید منی تو

شب نا امیدی

قناری






سلاخی می‌گریست



... به قناری کوچکی
دلباخته بود

Monday, January 26, 2009

نام دوست


غواص ها در اعماق دریا مروارید صید می کنند و من در عمق احساس خویش نام دوست را

Friday, January 16, 2009

My heart


Used to be so easy to give my heart away.
خیلی آسون بود که قلبم رو رها کنم

But I found out the hard way,
اما حقیقتی رو متوجه شدم

there's a price you have to pay.
(و اون اینه که ) بعضی وقتا باید توان بعضی کارا رو پس بدی

I found out that love was no friend of mine.
تازه متوجه شدم که عشق با من دوست نبوده!

I should have known time after time.

باید اینو بارها متوجه میشدم

So long, it was so long ago,

خیلی وقته، این قضیه مال خیلی وقت پیشه

but I've still got the blues for you.

اما هنوز عاشقت هستم

Used to be so easy to fall in love again.
خیلی آسون بود که دوباره عاشق بشم

But I found out the hard way,
اما حقیقتی رو متوجه شدم

it's a road that leads to pain.
این راهی هست که به درد و رنج ختم میشه

I found that love was more than just a game.
و به این نتیجه رسیدم که عشق پیچیده تر از یه بازیه

You're playin' to win, but you lose just the same.

برای بردن بازی می کنی، ولی آخر می بازی

So long, it was so long ago,
خیلی وقته، این قضیه مال خیلی وقت پیشه

but I've still got the blues for you.

اما هنوز عاشقت هستم

So many years since I've seen your face.
چند سالی از اون روزی که صورت زیبای تورو دیدم میگذره

Here in my heart, there's an empty space
و هنوز توی قلبم جای خالیت احساس میشه

where you used to be.
جای خالی که تو توش بودی

So long, it was so long ago,
خیلی وقته، این قضیه مال خیلی وقت پیشه

but I've still got the blues for you.

اما هنوز عاشقت هستم
Though the days come and go,
درسته که روزا میان و میرن

there is one thing I know.
ولی یه چیز رو میدونم

I've still got the blues for you
و اون اینه که هنوز عاشقتم

Wednesday, January 14, 2009

دريا

به پيش روي من،

تا چشم ياري مي كند درياست

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،


غمم دريا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست

خروش موج، با من مي كند نجوا،

كه : هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت

بت پرست

براي اينکه بت پرست نباشي، کافي نيست که بت ها را شکسته باشي، بايد خوي بت پرستي را ترک گفته باشي
نيچه

دوری


... ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری

Thursday, January 1, 2009

2009


چترم را بگیر ، هوای بارانی دلت مال من