Wednesday, June 17, 2009

شاملو


شاملو:

عيب کار اينجاست که من

'' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايدباشم '' اشتباه مي کنم ،

خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،

درحاليکه آنچه هستم نبايد باشم

به خاطر داشته باشیم که :

عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.

راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .

نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .

سخن گفتن سهل است گوش کردن راتمرین کنیم.

طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم.

زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم .

دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم .

ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم.

رسیدن به آرزوها آسان است راه سختتر را نرويم

Sunday, June 14, 2009

درد

درد را از هر طرف بنويسي همان درد است
مثل درد من مثل درد تو
مثل درد همسايه که دلش گرفته است و
چراغ خانه اش را خاموش کرده است .
من به روشني بد نکرده ام که تو آفتاب کوچه مرا شکسته اي
و قلبم را به رنج آلوده اي و زخم خنجر بر پشت من نهاده اي
من و تو غباری بیش نیستیم در این ویرانسرا....
یادت باشد

منزلی در دوردست

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

آدمی: آه و دمی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند
به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد، انجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی
آغوش باز کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

هيشكى

هيشكى منو دوس نداره
هيشكى به من توجه نمى كنه
هيشكى به من ميوه نمى ده
هيشكى شيرينى و نوشابه تعارف نمى كنه
هيشكى به جوك هام گوش نمى ده, نمى خنده
هيشكى تو دعوا به كمكم نمى اد
هيشكى دلش برام تنگ نمى شه
هيشكى برام گريه نمى كنه
هيشكى نمى دونه چه ادم جالبى ام
حالا اگه از من بپرسى بهترين دوستت كيه
فورا" مى گم هيشكى
اما ديشب حسابى ترسيدم
بيدار شدم ديدم هيشكى دورو برم نيس
صداش زدم دستمو به طرفش دراز كردم به همانجائى كه هميشه بود
همه جاى خونه رو همه ى گوشه هاشو دنبالش گشتم
اما همه جا كسى رو ديدم
انقدر گشتم تا خسته شدم.
حالا ديگه نزديكه صبحه
حتم دارم كه ديگه هيشكى رفته
شل سيلور استاي

کورش یغمایی

تو رگ خشک درختا ٬
درد پاییز می گیره
بارون نم نمک آروم٬
روی جالیز می گیره
دیگه سبزی نمی مونه٬
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمی رقصن٬
رقص پاییز پر درده
گرمی دستای من کم شده ٬دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن٬ باد پاییز سرده
آفتاب تنبل پاییز دیگه قلبش سرده٬
بازی ابرا با خورشید منو آروم کرده

گاو


وگاو ماده در هنگام نشخوار ,دير زمانى را كه با خانواده كشاورز گذرانده بود بياد مى آورد,چه زمستانها وچه تابستانهاى سختى بود! دلش براى زن كشاورز مى سوخت كه چند وقتى بود در بستر بيمارى بسر ميبرد,
چقدر دلش براى نوازشهاى آن زن تنگ شده بود
ناگهان لحظه اى نشخوار كردن را قطع كرد و ياد گوساله نازنينش افتاد كه بعد از عروسى پسر كشاورز ديگر هرگز اورا نديده بود ولى خوشبختانه او گاو است و حافظه كوتاه مدتى دارد و بامزاحم شدن مگس سمجى كه پشت گوشش را به خارش انداخته بود رشته افكارش پاره شد
به نشخوار كردن ادامه داد كه به طور اتفاقى چشمش به گاوآهن گوشه طويله افتاد ,با ديدن گاو آهن شخم زدنهاى طاقت فرسا را بياد آورد كه خستگيش كمرشكن بود!چقدر براى اين خانواده زحمت كشيده بود ,بگذريم از اينكه از شير خودش ,چشمه وجودش ,آن خانواده را سير كرده بودو گاهى حتى شير كافى براى گوساله خودش هم نمى ماند
اما امروز نگاه كشاورز و خانواده اش متفاوت بود,گاو برقى از نگاه انها ميخواند كه لرزه به اندامش مى انداخت.اواسط روز بود كه كشاورز به طويله آمد و دستى بر سر گاو پركار و وفادارش انداخت وبعد او را بيرون برد , ولى اينبار بجاى مزرعه ,او را به كنار چشمه هدايت كرد
گاو كه سيراب شد سرش را بالا برد وديد كه چند نفر به همراه كشاورز به دورش حلقه زده اند و يك نفر چاقو بر ساطور ميكشد . ناگهان آن چند نفر جلو آمدند و گاو ديد كه با يك فشار ناگهانى وهمگانى نقش بر زمين شده است , همانطور كه به پهلو افتاده بود نگاه پر از پرسشى به كشاورز انداخت و شرمندگى را از چشمانش خواند ! آن مرد چاقو بدست با گفتن چند كلمه چاقوى تيزش را بر گردن گاو كشيد و خون سرخ رنگ به هر سو جارى شد.گاو اما سوزش وحشتناكى را در گلويش احساس كرد وخواست براى ابراز درد (ما ما)كند ولى حنجرهاش پاره شده بود , خواست پاهايش را تكان دهد ولى پاهايش را در دستان محكم افرادى يافت كه انگار ميخواستند كشتى بگيرند
گاو ديگر احساس درد نميكرد بلكه حس عجيبى به سراغش آمده بود ,در افق گوساله نازنينش را ميديد كه به طرفش ميدويد
آن روز كشاورز بس از تقسيم گوشت قربانى از همه خواست كه براى سلامتى زنش دعا كنند وسپس به خانه برگشت و پوست دباغى شده گاو را به كنار پوست گوساله انداخت تا نشيمنگاهش دو چندان گرم و نرم شود كه ناگهان صداى ضجه دخترش را شنيد كه فرياد ميزد
مــــــــــامــــــــان مـــــــــــــرد
بارزان ساعت 1:30 بامداد 2007-12-01
the cow
And while the naive cow was chewing her cud, she remembered the long time that she had been living with the farmer family. What a difficult summer and winter she had with them!
She felt pity for farmer’s wife who had been sick for a long time. How she had missed her patting.
All of a sudden, she stopped chewing for a while and remembered her pretty calf which she hadn’t seen him since farmer’s son wedding. But thank God she was a cow, and cows usually have an absent-mind. Her mind drifted off by a bothering and annoying mosquito.
She continued to chew her cud when she suddenly looked at the barn’s ploughshare. She stared for a while and went on dreaming. The ploughshare reminded her of hard and tiresome ploughs which she had done for farmer. How she had tired herself for the sake of this family. Let’s not forget that she had also given this family milk so that they would enjoy their life more. She even did not have enough milk for her calf sometimes!
But today the way farmer looked at the cow was different. You could read from his eyes that his was pleased. The cow noticed the way he was looking at her which was the sign of a dangerous incident. It was the middle of the day when the farmer came to the barn and touched his faithful and hard-working cow gently. He took the cow out of the barn, but this time they went towards the spring instead of the farm.
After the cow drunk enough water, she looked around and found herself between several people who she had seen when the farmer took her calf in his son’s wedding. They had surrounded her. One of them had a big, sharp and scary cleaver in his hands. They came closer and closer, and they pushed the cow very harshly. After a few seconds the cow fell over. She was on that position when she looked at the farmer’s eyes. She found a cruel but remorseful human in front of her big and surprised eyes. She looked around and moaned pitifully. She knew what is going to happen. After saying some weird words the man, who had a cleaver in his hands, slashed the cleaver and slit the cow’s throat open. Blood was every where, and it was as red as sunset color. She wanted to moan, but she couldn’t. She wanted to run away but the cruel people had grabbed her feet tightly. The miserable cow felt a very painful pain. After a while the cow didn’t feel anything any longer. She had a strange feeling as she is becoming a lot younger. In the horizon, she saw her little, lovely and sweet calf which was coming to her. …
That day the farmer spread out the sacrificial meat and wanted everyone to pray for his wife. Then he came back home and put the cow’s tanned skin beside the calf skin so that he could have a warmer place to sit. He was relaxed after a hard day when out of the blue his daughter came out of the house and cried:
“Mom is dead.”
translated by ma dear brother 'kamran' from persian into english

Saturday, June 13, 2009

tolerance !

سرچشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گرفتن به پیل