Friday, July 10, 2009

زهره


رختخواب مرا مستانه بنداز


توپيچ پيچ ره ميخانه بنداز


عزيزم سوزنه دست تو بودوم


ميون پنجه و شصت تو بودوم


نازنينم مه جبينم


بخوابم بلكه در خوابم ببينم


ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من


دور از چشم رقيبان در كنار من


حالي و خاليست جايت اي نگار من


در شام تار من آخر كجايي زهره


ياد داري زهره آن روزي كه در صحرا


دست اندر دست هم گردش كنان تنه


اراه مي رفتيم و در بين شقايقها


بود عالم ما را لطف و صفايي زهره


چون يقين كردي كه در عشقت گرفتارم


سخت گشتي از من و كردي چنين خوارم


خود نكردي ز اكراهت نازنين يارم


من همچو تو دارم آخر خدايي زهره


بود هنگامه غروب آن روز افق زيبا


ايستاديم از براي ديدنش آنجا


تكيه تا بر سينه ام دادي سر خود را


گفتيم و گفتنها بس رازهايي زهره

Thursday, July 9, 2009

سفر به خير

به کجا چنين شتابان ؟

گَوَن از نسيم پرسيد

- دل من گرفته ز اين جا

هوس سفر نداري ؟

ز غبار اين بيابان ؟

- همه آرزويم ، اما

چه کنم که بسته پايم...

- به کجا چنين شتابان ؟

- به هر کجا که باشد ، به جز اين سرا ، سرايم .

- سفرت به خير اما ، تو و دوستي ، خدا را

چو از اين کوير وحشت به سلامت گذشتي ،

به شکوفه ها ، به باران ،

برسان سلام مارا .



دکتر شفيعي کدکني

تهران - 1347