Sunday, December 20, 2009
Thursday, December 3, 2009
تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت
تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت
شبنمی غمزده از گوشه چشمان من آویخت
دوری بین من و تو دوری ما هی و دریاست
دوری بین من و تو دوری ماه و تماشاست
اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره
ولی افسوس به نخواستن دلم اروم نمیگیره.
Wednesday, November 4, 2009
خرم آن روز...
Thursday, October 29, 2009
Friday, October 9, 2009
سعدی
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی؛
شبانگه کارد بر حلقش بمالید،
روان گوسفند از وی بنالید :
گر از چنگال گرگم در ربودی؛
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی!
Leonard Cohen
Dance me to the end of love
Tuesday, September 8, 2009
ای ساربان آهسته ران
Saturday, August 1, 2009
اختلاف
Friday, July 10, 2009
زهره
رختخواب مرا مستانه بنداز
توپيچ پيچ ره ميخانه بنداز
عزيزم سوزنه دست تو بودوم
ميون پنجه و شصت تو بودوم
نازنينم مه جبينم
بخوابم بلكه در خوابم ببينم
ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من
دور از چشم رقيبان در كنار من
حالي و خاليست جايت اي نگار من
در شام تار من آخر كجايي زهره
ياد داري زهره آن روزي كه در صحرا
دست اندر دست هم گردش كنان تنه
اراه مي رفتيم و در بين شقايقها
بود عالم ما را لطف و صفايي زهره
چون يقين كردي كه در عشقت گرفتارم
سخت گشتي از من و كردي چنين خوارم
خود نكردي ز اكراهت نازنين يارم
من همچو تو دارم آخر خدايي زهره
بود هنگامه غروب آن روز افق زيبا
ايستاديم از براي ديدنش آنجا
تكيه تا بر سينه ام دادي سر خود را
گفتيم و گفتنها بس رازهايي زهره
Thursday, July 9, 2009
سفر به خير
گَوَن از نسيم پرسيد
- دل من گرفته ز اين جا
هوس سفر نداري ؟
ز غبار اين بيابان ؟
- همه آرزويم ، اما
چه کنم که بسته پايم...
- به کجا چنين شتابان ؟
- به هر کجا که باشد ، به جز اين سرا ، سرايم .
- سفرت به خير اما ، تو و دوستي ، خدا را
چو از اين کوير وحشت به سلامت گذشتي ،
به شکوفه ها ، به باران ،
برسان سلام مارا .
دکتر شفيعي کدکني
تهران - 1347
Wednesday, June 17, 2009
شاملو
Sunday, June 14, 2009
درد
منزلی در دوردست
آدمی: آه و دمی
هيشكى
شل سيلور استاي
کورش یغمایی
آفتاب تنبل پاییز دیگه قلبش سرده٬
گاو
چقدر دلش براى نوازشهاى آن زن تنگ شده بود
ناگهان لحظه اى نشخوار كردن را قطع كرد و ياد گوساله نازنينش افتاد كه بعد از عروسى پسر كشاورز ديگر هرگز اورا نديده بود ولى خوشبختانه او گاو است و حافظه كوتاه مدتى دارد و بامزاحم شدن مگس سمجى كه پشت گوشش را به خارش انداخته بود رشته افكارش پاره شد
به نشخوار كردن ادامه داد كه به طور اتفاقى چشمش به گاوآهن گوشه طويله افتاد ,با ديدن گاو آهن شخم زدنهاى طاقت فرسا را بياد آورد كه خستگيش كمرشكن بود!چقدر براى اين خانواده زحمت كشيده بود ,بگذريم از اينكه از شير خودش ,چشمه وجودش ,آن خانواده را سير كرده بودو گاهى حتى شير كافى براى گوساله خودش هم نمى ماند
اما امروز نگاه كشاورز و خانواده اش متفاوت بود,گاو برقى از نگاه انها ميخواند كه لرزه به اندامش مى انداخت.اواسط روز بود كه كشاورز به طويله آمد و دستى بر سر گاو پركار و وفادارش انداخت وبعد او را بيرون برد , ولى اينبار بجاى مزرعه ,او را به كنار چشمه هدايت كرد
گاو كه سيراب شد سرش را بالا برد وديد كه چند نفر به همراه كشاورز به دورش حلقه زده اند و يك نفر چاقو بر ساطور ميكشد . ناگهان آن چند نفر جلو آمدند و گاو ديد كه با يك فشار ناگهانى وهمگانى نقش بر زمين شده است , همانطور كه به پهلو افتاده بود نگاه پر از پرسشى به كشاورز انداخت و شرمندگى را از چشمانش خواند ! آن مرد چاقو بدست با گفتن چند كلمه چاقوى تيزش را بر گردن گاو كشيد و خون سرخ رنگ به هر سو جارى شد.گاو اما سوزش وحشتناكى را در گلويش احساس كرد وخواست براى ابراز درد (ما ما)كند ولى حنجرهاش پاره شده بود , خواست پاهايش را تكان دهد ولى پاهايش را در دستان محكم افرادى يافت كه انگار ميخواستند كشتى بگيرند
گاو ديگر احساس درد نميكرد بلكه حس عجيبى به سراغش آمده بود ,در افق گوساله نازنينش را ميديد كه به طرفش ميدويد
آن روز كشاورز بس از تقسيم گوشت قربانى از همه خواست كه براى سلامتى زنش دعا كنند وسپس به خانه برگشت و پوست دباغى شده گاو را به كنار پوست گوساله انداخت تا نشيمنگاهش دو چندان گرم و نرم شود كه ناگهان صداى ضجه دخترش را شنيد كه فرياد ميزد
مــــــــــامــــــــان مـــــــــــــرد
بارزان ساعت 1:30 بامداد 2007-12-01
She felt pity for farmer’s wife who had been sick for a long time. How she had missed her patting.
All of a sudden, she stopped chewing for a while and remembered her pretty calf which she hadn’t seen him since farmer’s son wedding. But thank God she was a cow, and cows usually have an absent-mind. Her mind drifted off by a bothering and annoying mosquito.
She continued to chew her cud when she suddenly looked at the barn’s ploughshare. She stared for a while and went on dreaming. The ploughshare reminded her of hard and tiresome ploughs which she had done for farmer. How she had tired herself for the sake of this family. Let’s not forget that she had also given this family milk so that they would enjoy their life more. She even did not have enough milk for her calf sometimes!
But today the way farmer looked at the cow was different. You could read from his eyes that his was pleased. The cow noticed the way he was looking at her which was the sign of a dangerous incident. It was the middle of the day when the farmer came to the barn and touched his faithful and hard-working cow gently. He took the cow out of the barn, but this time they went towards the spring instead of the farm.
After the cow drunk enough water, she looked around and found herself between several people who she had seen when the farmer took her calf in his son’s wedding. They had surrounded her. One of them had a big, sharp and scary cleaver in his hands. They came closer and closer, and they pushed the cow very harshly. After a few seconds the cow fell over. She was on that position when she looked at the farmer’s eyes. She found a cruel but remorseful human in front of her big and surprised eyes. She looked around and moaned pitifully. She knew what is going to happen. After saying some weird words the man, who had a cleaver in his hands, slashed the cleaver and slit the cow’s throat open. Blood was every where, and it was as red as sunset color. She wanted to moan, but she couldn’t. She wanted to run away but the cruel people had grabbed her feet tightly. The miserable cow felt a very painful pain. After a while the cow didn’t feel anything any longer. She had a strange feeling as she is becoming a lot younger. In the horizon, she saw her little, lovely and sweet calf which was coming to her. …
That day the farmer spread out the sacrificial meat and wanted everyone to pray for his wife. Then he came back home and put the cow’s tanned skin beside the calf skin so that he could have a warmer place to sit. He was relaxed after a hard day when out of the blue his daughter came out of the house and cried:
“Mom is dead.”
translated by ma dear brother 'kamran' from persian into english
Saturday, June 13, 2009
Tuesday, May 26, 2009
جبر جغرافیائی
Monday, May 18, 2009
Thursday, May 14, 2009
من مست و تو دیوانه
درشهر، یکی کس را، هشـیار نمی بینم/هر یک بتر از دیـگر ، شوریـده و دیــوانه
جـانـا به خـرابات آی ، تا لــذّت جــان بینی/جان را چه خوشی باشد؟ بی صحبت جانانه
ای لـولی بربط زن، تو مست تری یا مـن؟/ای پیش چو تو مسـتی ، افسـون من افسانه
از خانه بـرون رفتم ، مستیــم به پیش آمد/در هر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه
گفـتم ز کجایـی تـو؟ تســخر زد و گفتا مـن/نیـمیم زتـرکســتان ، نیـمیم ز فـرغــانه
نمیمیم ز آب و گِل ؛ نیمیم ز جــان و دل/نیـمی زلــب دریــا ، نیـمی هـمه دُر دانه
گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم/گفتـا که بـنشناسم ، من خویــش ز بیگانه
من بی سرو دستارم ، در خانه ی خمّارم/یک سینه،سخن دارم زان شرح دهم یا نه؟
Wednesday, May 13, 2009
ناياب
مرا درياب من خوبم
مرا درياب تا باور
تو اي ناياب اي ناب
Tuesday, May 12, 2009
Thursday, May 7, 2009
انسانیت
مردانگی جوهر است برای اثباتش هیچ نیازی به راست کردن نیست؛ گرنه خر از همه مردتر می بود
و زنانگی لطیف تر و با شکوهتر از آنست که در سینه های بزرگ و باسن خوش ترکیب معنی گردد ؛ور نه گاو چه کم داشت؟
و روابط انسانی فراتر از آنست که در عریانی و بستر خلاصه شود
وعمر آدمی کوتاهتر از آنست که لحظه هایش در رختخواب به اتمام رسد
و سکس تنها در حرارت وشرجی عریانی من و تو نیست,که بدون عشق همان خود ارضایی است
و نه عشق اسارت است نه عاشق اسیر
و آنچه تورا به نام عشق به اسارت می کشاند عادت است
و عشق در همین یک قدمی است
و اگر فرصت عاشقی را از قناری بگیری؛ خواهد مرد!؛
و محبت تنها واژه ای است که در واژه تفسیر نمی شود
و مهربانی هنری است که در هیچ کلاسی درس داده نمی شود
و گذشت تنها نشانه روح است
و معرفت ,تنها,ماندن؛
و چگونه بودن مهمتر از خود" بودن" است
و خوب ماندن دشوارتر از" خوب بودن" است
و تنهایی بزرگترین فرصت تفکر آدمی است
و تردید بزرگترین مانع است
و ترس مرگبارترین حادثه است
و مرگ گاهی زودتر از مردن تو اتفاق خواهد افتاد
و در نا امیدی مرگ تو قبل از آنکه بمیری فرا خواهد رسید
و رفتن همیشه پایان نیست
و حضور همیشه در بودن نیست
و گاهی برای ماندن باید رفت
و آنکه تکیه گاه توست دوست تو نیست
و برای عاشق شدن همیشه قلب لازم نیست
و هرکه قلب دارد عاشق نیست
و عزیزم گفتن هیچ تضمینی برای دوست داشتن نیست
و دوست داشتن ضامن وفاداری نیست
و تاهل در تعهد کامل می شود
و هر متاهلی متعهد نیست!و ایکاش...؛
و سفر بهترین آموزگار است
و دوری همیشه دوستی نیست
و عرض دوستیمان هزار بار با ارزشتر از طول آنست
و انتظار شیرین است
ودیدار کوتاهترین فرصتِ با تو بودن
و اشتیاق در شرجی ِعریانی من و تو شکل نمی گیرد
و مستی تنها در نوشیدن شراب به شور نمی رسد
و بوسیدن ؛مقدس؛
و هیچ چیز از سر اتفاق نیست
و در دنیا بیشتر از کفایت هر کس جا هست
و برای زنده ماندن هیچ نیازی به کشتن همسایه نیست
و جردن تو را به هیچ جا نمی رساند!؛
و با عشق ورزیدن هیچ چیز از آدمی کم نخواهد شد
و عشق را باید تکثیر کرد
و احساس را باید تربیت کرد نه کنترل
و صداقت شجاعت است
و زیبایی افق دید تو است نه آنچه که می بینی
و صمیمیت در بی ادبی نیست
و شرط پایداری هر رابطه ادب است
و غروب پایان غم نیست
و شب تاریک نیست
و روشنایی در دلهای ماست
و دست برای اتحاد است نه مشت شدن
ودل فقط برای دوست داشتن است
و دلی رو که شکوندی دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه
و دروغ و کینه تنها,اسلحه ضعیفترین هاست
و مصلحت سیاستی است برای اسارت
و توهین به شعور دیگران زرنگی نیست
و چشم هیچ کس هرگز دروغ نمی گوید
و اشک همیشه تر نیست
و آدمی در رنج "بزرگ"می شود
و پیله گی ِ ابریشم از آنست که تو مرگش تا پروانه شدن را نبینی
و دوست داشتن بی قید و شزط یک دل صاف و دریایی می خواهد
وچقدرهست که نمی دانم!؛
....و
Sunday, February 15, 2009
Friday, February 13, 2009
Wednesday, February 11, 2009
م.امید
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که زندگی را
جز برای او وجز با او نمی خواهی !
Monday, February 9, 2009
كوچه
Friday, February 6, 2009
جمعه
توی قاب خیس این پنجرهها
عکسی از جمعهی غمگین میبینم
چه سياه به تناش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین میبینم
داره از ابر سیا خون میچک
جمعهها خون جای بارون میچکه
نفسام در نمیآد
جمعهها سر نمیآد
کاش میبستم چشامو
اين ازم بر نمیآد
داره از ابر سیا خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعهها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فرياد میكنه
داره از ابر سیا خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
جمعه وقت رفتنه
موسم دلکندنه
خنجر از پشت میزنه
اون كه همراه مه
داره از ابر سیا خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
Sunday, February 1, 2009
ساقی
Saturday, January 31, 2009
leon professional
He deals the cards as a meditation
او برای تمدد اعصابش ورق بازی می کند
افرادی که با او بازی می کنند هرگز به او مشکوک نمی شوند
او برای پولی که برنده می شود بازی نمی کند
برای شهرت هم بازی نمی کند
He deals the crads to find the answer
او ورق بازی می کند تا پاسخ سوالش را بیابد
هندسه ی مقدس بخت
قانون پنهان نتایج احتمالی شماره ها رقصی را به راه می اندازند
می دانم که "پیک"شمشیر سربازان است
می دانم که "گشنیز"سلاح جنگ است
می دانم که "خشت"در این هنر به معنای پول است
اما "دل"شکل قلب من نیست
او شاید سرباز "خشت" بازی کند
شاید بی بی "پیک" را وسط بیندازد
شاید شاهی را در دستش پنهان کند در جایی که خاطره ى آن محو می گردد
می دانم که "پیک"شمشیر سربازان است
می دانم که "گشنیز"سلاح جنگ است
می دانم که "خشت"در این هنر به معنای پول است
اما "دل"شکل قلب من نیست
اگر کفتم که دوستت دارم
شاید فکر کردی که حقیقت ندارد
من مردی با چهره های متفاوت نیستم
تنها یک چهره دارم
کسانی که حرف می زنند چیزی نمی دانند
تنها خود را به رخ می کشند
همانند کسانی که همه جا به دنبال بخت می گردند
آنان که ترس را به خود راه دهند گمراه شده اند
می دانم که "پیک"شمشیر سربازان است
می دانم که "گشنیز"سلاح جنگ است
می دانم که "خشت"در این هنر به معنای پول است
اما "دل"شکل قلب من نیست
Wednesday, January 28, 2009
هزارو یک شب من
بارون
Monday, January 26, 2009
Friday, January 16, 2009
My heart
خیلی آسون بود که قلبم رو رها کنم
اما حقیقتی رو متوجه شدم
(و اون اینه که ) بعضی وقتا باید توان بعضی کارا رو پس بدی
تازه متوجه شدم که عشق با من دوست نبوده!
خیلی آسون بود که دوباره عاشق بشم
اما حقیقتی رو متوجه شدم
این راهی هست که به درد و رنج ختم میشه
و به این نتیجه رسیدم که عشق پیچیده تر از یه بازیه
خیلی وقته، این قضیه مال خیلی وقت پیشه
چند سالی از اون روزی که صورت زیبای تورو دیدم میگذره
و هنوز توی قلبم جای خالیت احساس میشه
جای خالی که تو توش بودی
خیلی وقته، این قضیه مال خیلی وقت پیشه
Though the days come and go,
درسته که روزا میان و میرن
ولی یه چیز رو میدونم
و اون اینه که هنوز عاشقتم
Wednesday, January 14, 2009
دريا
تا چشم ياري مي كند درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت
بت پرست
نيچه